ستاد خادمان شهدای گمنام شهرستان بوئین زهرا

ستاد خادمان شهدای گمنام شهرستان بوئین زهرا

*بسم رب الشهداء و الصدیقین*
با عنایت و لطف خداوند توفیق پیدا کردیم وبلاگی به نام شهدا و برای خدمت به شهدا راه اندازی کنیم،امیدواریم در این راه سربلند باشیم و بتوانیم رضایت خداوند را بدست بیاوریم.
و من الله توفیق


پنل اس ام اس
پنل اس ام اس رایگان
امور اقتصادی | تدبیر اقتصاد
سرگرمی | پزشکی
آفاق | بیست تولز
کد صلوات شمار برای وبلاگ

پنل اس ام اس
پنل اس ام اس رایگان
ریزگردها | روانشناسی
آموزش زبان | مسکن قزوین
کرمان | کوله پشتی
دریافت کد ذکر ایام هفته برای وبلاگ

سالروز شهادت حاج ابراهیم همت 62/12/24

يكشنبه, ۲۴ اسفند ۱۳۹۳، ۰۵:۱۵ ب.ظ


دوران کودکی:

به روز 12 فروردین  سال 1334 هـ.ش در شهرضا در خانواده مستضعف و متدین بدنیا آمد. او در رحم مادر بود که پدر و مادرش عازم کربلای معلی و زیارت قبر سالار شهیدان و دیگر شهدای آن دیار شدند و مادر با تنفس شمیم روحبخش کربلا، عطر عاشورایی را به این امانت الهی دمید.

محمد ابراهیم در سایه محبت های پدر و مادر پاکدامن، وارسته و مهربانش دوران کودکی را پشت سر گذاشت و بعد وارد مدرسه شد. در دوران تحصیلش از هوش استعداد فوق العاده ای برخوردار بود و با موفقیت تمام دوران دبستان و دبیرستان را پشت سر گذاشت.

هنگام فراغت از تحصیل به ویژه در تعطیلات تابستانی با کار و تلاش فراوان مخارج شخصی خود را برای تحصیل بدست می آورد و از این راه به خانواده زحمتکش خود کمک قابل توجهی می کرد. او با شور و نشاط و مهر و محبت و صمیمیتی که داشت به محیط گرم خانواده صفا و صمیمیت دیگری می بخشید.

پدرش از دوران کودکی او چنین می گوید: «هنگامی که خسته از کار روزانه به خانه برمی گشتم، می دیدم فرزندم تمامی خستگی ها و مرارت ها را از وجودم پاک می کرد و اگر شبی او را نمی دیدیم برایم بسیار تلخ و ناگوار بود.»

اشتیاق محمد ابراهیم به قرآن و فراگیری آن باعث می شد از مادرش با اصرار بخواهد که به او قرآن یاد بدهد و او را در حفظ سوره ها کمک کند. این علاقه تا حدی بود که از آغاز رفتن به دبیرستان توانست قرائت کتاب آسمانی قرآن را کاملا فرا گیرد و برخی از سوره های کوچک را نیز حفظ کند.

 


دوران سربازی:

در سال 1352 مقطع دبیرستان را با موفقیت پشت سر گذاشت و پس از اخذ دیپلم با نمرات عالی در دانشسرای اصفهان به ادامه تحصیل پرداخت. پس از دریافت مدرک تحصیلی به سربازی رفت   به گفته خودش تلخترین دوران عمرش همان دو سال سربازی بود   در لشکر توپخانه اصفهان مسئولیت آشپزخانه را به عهده او گذاشته بودند.

ماه مبارک رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، می توانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند. «ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند. پس از این جریان ابراهیم گفته بود: «اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بیخبران فرمان می دهند تا حرمت مقدسترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیر پا بگذاریم.»

اما این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستمشاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتاب ها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم می شد تاثیر عمیق و سازنده ای در روح و جان محمد ابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتاب ها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند وبه روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.

 

 دوران معلمی:

 

پس از پایان دوران سربازی و بازگشت به زادگاهش شغل معلمی را برگزید و در روستاها مشغول تدریس شد و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشت. ابراهیم در این دوران نیز با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی ارتباط پیدا کرد و در اثر مجالست با آنها با شخصیت حضرت امام (ره) بیشتر آشنا شد. به دنبال این آشنایی و شناخت، سعی می کرد تا در محیط مدرسه و کلاس درس، دانش  آموزان را با معارف اسلامی و اندیشه های انقلابی حضرت امام(ره) و یارانش آشنا کند.

 

 

او در تشویق و ترغیب دانش آموزان به مطالعه و کسب بینش و آگاهی سعی و افری داشت و همین امور سبب شد که چندین نوبت از طرف ساواک به او اخطار شود. لیکن روح بزرگ و بی باک او به همه آن اخطارها بی اعتنا بود و هدف و راهش را بدون اندک تزلزلی پی می گرفت و از تربیت شاگردان خود لحظه ای غفلت نمی ورزید. با گسترش تدریجی انقلاب اسلامی، ابراهیم پرچمداری جوانان مبارز شهرضا را برعهده گرفت. پس از انتقال وی به شهرضا برای تدریس در مدارس شهر، ارتباطش با حوزه علمیه قم برقرار شد و به طور مستمر برای گرفتن رهنمود، ملاقات با روحانیون و دریافت اعلامیه و نوار به قم رفت و آمد می کرد.

 

 

سخنرانی های پر شور و آتشین او علیه رژیم  که بدون مصلحت اندیشی انجام می شد، مأمورین رژیم را به تعقیب وی واداشته بود، به گونه ای که او شهر به شهر می گشت تا از دستگیری در امان باشد. نخست به شهر فیروز آباد رفت و مدتی در آنجا دست به تبلیغ و ارشاد مردم زد. پس از چندی به یاسوج رفت. موقعی که در صدد دستگیری وی برآمدند به دوگنبدان عزیمت کرد و سپس به اهواز رفت و در آنجا سکنی گزید. در این دوران اقشار مختلف در اعتراض به رژیم ستمشاهی و اعمال وحشیانه اش عکس العمل نشان می دادند و ابراهیم احساس کرد که برای سازماندهی تظاهرات باید به شهرضا برگردد.بعد از بازگشت به شهر خود در کشاندن مردم به خیابان ها و انجام تظاهرات علیه رژیم، فعالیت و کوشش خود را افزایش داد تا اینکه در یکی از راهپیمایی های پرشور مردمی، قطعنامه مهمی که یکی از بندهای آن انحلال ساواک بود، توسط شهید همت قرائت شد. به دنبال آن فرمان ترور و اعدام ایشان توسط فرماندار نظامی اصفهان، سرلشکر معدوم «ناجی»، صادر گردید.

ماموران رژیم در هر فرصتی در پی آن بودند که این فرزند شجاع و رشید اسلام را از پای درآورند، ولی او با تغییر لباس وقیافه، مبارزات ضد دولتی خود را دنبال می کرد تا این که انقلاب اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی (ره)، به پیروزی رسید.

 

فعالیتهای پس از انقلاب:

شهید همیت پس از پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم و دفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش  تشکیل داد. آنها با تدبیر و درایت و نفوذ خانوادگی که در شهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه در اختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند.  به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه در آمدند و هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسئولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت. به همت شهید بزرگوار و فعالیت های شبانه روزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار و اذیت مردم می پرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی، تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید. از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که درآگاه ساختن جوانان وایجاد شور انقلابی تاثیر بسزایی داشت. اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیت های گسترده فرهنگی پرداخت.

 

نقش شهید در کردستان و مبارزه با ضد انقلاب:

  

شهید همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش هایی از آن در چنگال گروهکهای مزدور گرفتار شده بود، اعزام گردید. ایشان با توکل به خدا و عزمی راسخ مبازره بی امان و همه جانبه ای را علیه عوامل استکبار جهانی و گروهکهای خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر می نمود. از طرفی در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت و برای مقابله با فقر فرهنگی منطقه اهتمام چشمگیری از خود نشان می داد تا جایی که هنگام ترک آنجا، مردم منطقه گریه می کردند و حتی تحصن نموده و نمی خواستند از این بزرگوار جدا شوند.رشادت های او در برخورد با گروهک های یاغی قابل تحسین و ستایش است. براساس آماری که از یادداشت های آن شهید به دست آمده است، سپاه پاسداران پاوه از مهر 59 تا دیماه 60 (بافرماندهی مدبرانه او) عملیات موفق در خصوص پاکسازی روستاها از وجود اشرار، آزاد سازی ارتفاعات و درگیری با نیروهای ارتش بعث داشته است.  

  

         شهید همت و دفاع مقدس:

پس از شروع جنگ تحمیلی از سوی رژیم متجاوز عراق، شهید همیت به صحنه کارزار وارد شد و در طی سالیان حضور در جبهه های نبرد، خدمات شایان توجهی برجای گذاشت و افتخارها آفرید.او و سردار رشید اسلام، حاج احمد متوسلیان، به دستور فرماندهی محترم کل سپاه ماموریت یافتند ضمن اعزام به جبهه جنوب، تیپ محمد رسول الله (ص) را تشکیل دهند.


 

در عملیات سراسری فتح المبین، مسئولیت قسمتی از کل عملیات به عهده این سردار دلاور بود. موفقیت عملیات در منطقه کوهستانی «شاوریه» مرهون ایثار و تلاش این سردار بزرگ و همرزمان اوست.

شهید  همت در عملیات پیروزمند بیت المقدس در سمت معاونت تیپ محمد رسول الله (ص) فعالیت و تلاش تحصین برانگیزی را در شکستن محاصره جاده شلمچه خرمشهر انجام داد و به حق می توان گفت که او  و یگان تحت امرش سهم بسزایی در فتح خرمشهر داشته اند و با اینکه منطقه عملیاتی دشت بود، شهید حاج همت با استفاده از بهترین تدبیر نظامی به نحو مطلوبی فرماندهی کرد.

در سال 1361 با توجه به شعله ور شدن آتش فتنه و جنگ در جنوب لبنان به منظور یاری رساندن به مردم مسلمان و مظلوم لبنان که مورد هجوم ناجوانمردانه رژیم صهیونیستی قرار گرفته بود راهی آن دیار شد و پس از دو ماه حضور در این خطه به میهن اسلامی بازگشت و در محور جنگ و جهاد قرار گرفت.

با شروع عملیات رمضان در تاریخ 23/4/1361 در منطقه «شرق بصره» فرماندهی تیپ 27 حضرت رسول اکرم (ص) را بر عهده گرفت و بعدها با ارتقای این یگان به لشکر، تا زمان شهادتش در سمت فرماندهی انجام وظیفه نمود. پس از آن در عملیات مسلم بن عقیل و محرم که او فرمانده قرارگاه ظفر بود سلحشورانه با دشمن زبون جنگید. در عملیات والفجر مقدماتی بود که شهید حاج همت، مسئولیت سپاه یازدهم قدر را که شامل لشکر 27 حضرت محمد رسول الله (ص)، لشکر 31 عاشورا، لشکر 5 نصر و تیپ 10 سید الشهدا(ع) بود، بر عهده گرفت.

 

سرعت عمل و صلابت رزمندگان لشکر 27 تحت فرماندهی ایشان در عملیات والفجر 4 و تصرف ارتفاعات کانی مانگاه در آن مقاطع از خاطره ها محو نمی شود.

صلابت، اقتدار و استقامت فراموش نشدنی این شهید و الامقام و رزمندگان لشکر محمد رسول الله (ص) در جریان عملیات خیبر در منطقه طلائیه و تصرف جزایر مجنون و حفظ آن با وجود پاتک های شدید دشمن، از افتخارات تاریخ جنگ محسوب می گردد.

مقاومت و پایداری آنان در این جزایر به قدری تحسین بر انگیز بود که حتی فرمانده سپاه سوم عراق در یکی از اظهاراتش گفته بود:«... ما آنقدر آتش بر جزایر مجنون فرو ریختیم و آنچنان آنجا را بمباران شدید نمودیم که از جزایر مجنون جز تلی از خاکستر چیز دیگری باقی نیست!»اما شهید همت بدون هراس و ترس از دشمن و با وجود بی خوابی های مکرر همچنان به ادای تکلیف و اجرای فرمان حضرت امام خمینی (ره) مبنی بر حفظ جزایر می اندیشید و خطاب به برادران بسیجی می گفت:

«برادران، امروز مساله ما، مساله اسلام و حفظ و حراست از حریم قرآن است. بدون تردید یا همه باید پرچم سرخ عاشورایی حسین (ع) را به دوش کشیم و قداست مکتبمان، مملکت و ناموسمان را پاسداری و حراست کنیم و با گوشت و خون به حفظ جزیره، همت نماییم، یا اینکه پرچم ذلت و تسلیم را در مقابل دشمنان خدا بالا ببریم و این ننگ و بدبختی را به دامن مطهر اعتقادمان روا داریم ،که اطمینان دارم شما طالبان حریت و شرف هستید، نه ننگ و بدنامی.»

 


 

ویژگی های برجستگی شهید:

 


او عارفی وارسته، ایثارگری سلحشور و اسوه ای برای دیگران بودکه جز خدا به چیز دیگری نمی اندیشید و به عشق رسیدن به هدف متعالی و کسب رضای خدا و حضرت احدیت، شب و روز تلاش می کرد و سخت ترین و مشکل ترین مسئولیت های نظامی را با کمال خوشرویی و اشتیاق و آرامش خاطر می پذیرفت.

سردار سرلشکر رحیم صفوی فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درباره وی چنین می گوید:«او انسانی بود که برای خدا کار می کرد و اخلاص در عمل از ویژگی های بارز او بود، ایشان یکی از افراد درجه اولی بود که همیشه ماموریت های سنگین بر عهده اش قرار داشت. حاج همت مثل مالک اشتر بود که با خضوع و خشوعی که در مقابل خدا و در برابر دلاورمردان بسیجی داشت، در مقابله با دشمن همچون شیری غرّان از مصادیق «اشداء علی الکفار، رحماء بینهم» بود. همت کسی بودکه برای این انقلاب همه چیز خودش را فدا کرد و از زندگیش گذشت. او واقعاً به امر ولایت اعتقاد کامل داشت و حاضر بود در این راه جان بدهد، که عاقبت هم چنین کرد. همیشه سفارش می کرد که دستورات را باید موبه مو اجرا کرد. وقتی دستوری هر چند خلاف نظرش به وی ابلاغ می شد، از آن دفاع می کرد. ابراهیم از زمان طفولیت، روحی لطیف ،عبادی و نیایشگر داشت.»

پدر بزرگوارش می گوید:

«محمد ابراهیم از سن 10 سالگی تا لحظه شهادت در تمام فراز و نشیب های سیاسی و نظامی، هرگز نمازش ترک نشد. روزی از یک سفر طولانی و خسته کننده به منزل بازگشت. پس از استراحت مختصر، شب فرا رسید. ابراهیم آن شب را به همه خستگی هایش تا پگاه، به نماز و نیایش ایستاد ووقتی مادرش او را به استراحت سفارش نمود، گفت: مادر! حال عجیبی داشتم. ای کاش به سراغم نمی آمدی و آن حالت زیبای روحانی را از من نمی گرفتی.»

این انسان پارسا تا آخرین لحظات حیات خود، دست از دعا و نیایش بر نداشت. نماز اول وقت را بر همه چیز مقدم می شمرد و قرآن و توسل برنامه روزانه او بود. او به راستی همه چیز را فدای انقلاب کرده بود. آن چیزی که برای او مطرح نبود خواب و خوراک و استراحت بود. هر زمان که برای دیدار خانواده اش به شهرضا می رفت، در آنجا لحظه ای از گره گشایی مشکلات و گرفتاری های مردم باز نمی ایستاد و دائماً در اندیشه انجام خدمتی به خلق الله بود.

شهید همت آنچنان با جبهه و جنگ عجین شده بود که در طول حیات نظامی خود فرزند بزرگش را فقط شش بار و فرزند کوچکتر خود را تنها یکبار در آغوش گرفته بود.

 

 

او بسان شمع می سوخت و چونان چشمه ساران در حال جوشش بود و یک آن از تحرک باز نمی ایستاد. روحیه ایثار و استقامت او شگفت انگیز بود. حتی جیره و سهمیه لباس خود را به دیگران می بخشید و با همان کم، قانع بود و در پاسخ کسانی که می پرسیدند چرا لباس خود را که به آن نیازمند بودی، بخشیدی؟ می گفت: «من پنج سال است که یک اورکت دارم و هنوز قابل استفاده است!»

او فرماندهی مدیر و مدبر بود. قدرت عجیبی در مدیریت داشت. آن هم یک مدیریت سالم در اداره کارها و نیروها. با وجود آنکه به مسائل عاطفی و نیز اصول مدیریت احترام می گذاشت و عمل می کرد، در عین حال هنگام فرماندهی قاطع بود. او نیروهای تحت امر خود را خوب توجیه می کرد و نظارت و پیگیری خوبی نیزداشت . کسی را که در انجام دستورات کوتاهی  می نمود بازخواست می کرد و کسی را که خوب عمل می کرد تشویق می نمود.

بینش سیاسی بُعد دیگری از شخصیت والای او به شمار می رفت. به مسائل لبنان و فلسطین و سایر کشورهای اسلامی بسیار می اندیشید و آنچنان از اوضاع آنجا مطلع بود که گویی سالیان درازی در آن سامان با دشمنان خدا و رسول(ص) در ستیز بوده است. او با وجود مشغله فراوان از مطالعه غافل نبود و نسبت به مسائل سیاسی روز شناخت وسیعی داشت.

از ویژگی های اخلاقی شهید همت برخورد دوستانه او با بسیجیان جان برکف بود. به بسیجیان عشق می ورزید و همواره در سخنانش از این مجاهدان مخلص تمجید و قدرشناسی می کرد. «من خاک پای بسیجیان هم نمی شوم.ای کاش من یک بسیجی بودم و در سنگر نبرد از آنان جدا نمی شدم.»

وقتی در سنگر های نبرد، غذای گرم برای شهید همت می آوردند سوال می کرد: آیا نیروهای خط مقدم و دیگر اعضای همرزممان در سنگرها همین غذا را می خورند یا خیر؟ و تا مطمئن نمی شد دست به غذا نمی زد.

شهید همت همواره برای رعایت حقوق بسیجیان به مسئولان امر تاکید و توصیه داشت. او که از روحیه ایثار و استقامت کم نظیری برخوردار بود، با برخوردها و صفات اخلاقی اش در واقع معلمی نمونه و سرمشقی خوب برای پاسداران و بسیجیان بود و خود به آنچه می گفت، عمل می کرد. عشق و علاقه نیروها به او نیز از همین راز سرچشمه می گرفت. برای شهید همت مطرح نبود که چکاره است، فرمانده است یا نه. همت یک رزمنده بود، همت هم مرد جنگ بود و هم معلمی وارسته.

 

        نحوه شهادت:

 

 

شهید همت در جریان عملیات خیبر به برادران گفته بود: «باید مقاومت کرده و مانع از بازپسگیری مناطق تصرف شده، توسط دشمن شد. یا همه اینجا شهید می شویم و یا جزیره مجنون را نگه می داریم.»

 

رزمندگان لشکر نیز با تمام توان در برابر دشمن مردانه ایستادگی کردند. حاجی جلو رفته بود تا وضع جبهه توحید را از نزدیک بررسی کند، که گلوله توپ در نزدیکی اش اصابت می کند و این سردار دلاور به همراه معاونش، شهید اکبر زجاجی، دعوت حق را لبیک گفتند و سرانجام در 17 اسفند سال 62 در عملیات خیبر به لقاء خداوند شتافتند.

 

وصیتنامه ی شهید حاج محمد ابراهیم همت

 

به تاریخ 19/10/59 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم : هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره است ، مادر جان  می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت. مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی  می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند.   ای کاش به خود می آمدند.  از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود  نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی ...  ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند.  مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم  صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه باریش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاری‌ترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد می‌زند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود  مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک)

و السلام؛

محمد ابراهیم همت

 

زودتر از هر روز آمد خانه؛‌ اخمو و دمق. می‌گفت دیگر برنمی‌گردد سر کار، به آن میوه‌فروشی. آخر اوستا سرش داد زده بود.خم شد صورتش را بوسید و آهسته صداش کرد. ابراهیم بیدار شد،‌ نشست. اوستا آمده بود هرطور شده، ناراحتی آن روز را از دل او درآورد و بَرش گرداند سر کار.اوستا می‌گفت «صد بار این بچه را امتحان کردم؛‌ پول زیر شیشه‌ی میز گذاشتم،‌توی دخل دم دست گذاشتم. ولی یه بار ندیدم این بچه خطا کنه.»

***********************

خیلی عصبانی بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه کرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هر کس بخواهد روزه بگیرد، سحری به‌ش می‌رساند. ولی یک هفته نشده،‌ خبر سحری دادن‌ها به گوش سرلشگر ناجی رسیده بود. او هم سر ضرب خودش را رسانده بود و دستور داده همه‌ی سربازها به خط شوند و بعد، یکی یک لیوان آب به خوردشان داده بود که «سربازها را چه به روزه گرفتن!» و حالا ابراهیم بعد از 24 ساعت بازداشت برگشته بود آشپزخانه.

ابراهیم با چند نفر دیگر، کف آشپزخانه را تمیز شستند و با روغن موزاییک‌ها را برق انداختند و منتظر شدند. برای اولین بار خدا خدا می‌کردند سرلشگر ناجی سر برسد.

ناجی در درگاه آشپزخانه ایستاد. نگاه مشکوکی به اطراف کرد و وارد شد. ولی اولین قدم را که گذاشته بود، تا ته آشپزخانه چنان کشیده شده بود که کارش به بیمارستان کشید. پای سرلشگر شکسته بود و می‌بایست چند صباحی تو بیمارستان بماند. تا آخر ماه رمضان، بچه‌ها با خیال راحت روزه گرفتند.

***********************

اولین‌ دوره‌ی‌ نمایندگی‌ مجلس‌ داشت‌ شروع‌ می‌شد. بهش‌ گفتم:«خودت‌ رو آماده‌ کن‌، مردم‌ می‌خواهندت‌.»قبلاً هم‌ به‌ش‌ گفته‌ بودم‌. جوابی‌ نمی‌داد. آن‌ روز گفت:‌ «نمی‌تونم‌.خداحافظی‌ِ شب‌ عملیات‌ِ بچه‌ها رو با هیچی‌ نمی‌تونم‌ عوض‌ کنم‌.»

***********************

به‌ش‌ پیله‌ کرده‌ بودیم‌ که‌ بیا برویم‌ برات‌ آستین‌ بالا بزنیم‌.گفت‌ : باشه‌.فکر نمی‌کردیم‌ بگذارد حتی حرفش‌ را بزنیم‌. خوش‌حال‌ شدیم‌.گفت‌ : « من‌ زنی‌ می‌خوام‌ که‌ تا قدس‌ هم‌راهم‌ بیاد.»

***********************

چه‌قدر دوست‌ داشتم‌ امام‌ عقدمان‌ کند. تنها خواهشم‌ همین‌ بود.گفت‌ :«هرچیز دیگه‌ بخواهید دریغ‌ نمی‌کنم‌. فقط‌ خواهش‌ می‌کنم‌ از من‌نخواهید لحظه‌ای‌ از عمر این‌ مرد رو صرف‌ خودم‌ کنم‌. من‌ نمی‌تونم‌سر پل‌ صراط‌ جواب‌ بدم‌.»

***********************

وقتی‌ می‌گفت‌ فلان‌ ساعت‌ می‌آیم‌، می‌آمد. بیش‌تر اوقات‌ قبل‌ از این‌که‌زنگ‌ بزند، در را باز می‌کردم‌. می‌خندید.

***********************

از وقتی‌ این‌ ظرف‌های‌ تفلون‌ را خریده‌ بودیم‌، چند بار گفته‌ بود «یادت‌نره‌! فقط‌ قاشق‌ چوبی‌ به‌ش‌ بزنی‌.»دیگر داشت‌ بهم‌ بر می‌خورد. با دل‌خوری‌ گفتم‌ :«ابراهیم‌! تو که‌ این‌قدرخسیس‌ نبودی‌.»برای‌ این‌ که‌ سوء تفاهم‌ نشود، زود گفت‌ «نه‌! آدم‌ تا اون‌جا که‌ می‌تونه‌،باید همه‌ چیز رو حفظ‌ کنه‌. باید طوری‌ زندگی‌ کنه‌ که‌ کوچک‌ترین گناهی‌ نکنه‌.»

***********************

ریخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را می‌بوسیدند. هرکار می‌کردی‌، نمی‌توانستی‌ حاجی‌ را از دستشان‌ خلاص‌ کنی‌. انگاردخیل‌ بسته‌ باشند، ول‌کن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجی‌ توی‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ دیده‌ بود؛ زیر چشمش‌ کبود شده‌ بود، حتا یک‌بارانگشتش‌ شکسته‌ بود.سوار ماشین‌ که‌ می‌شد، لپ‌هایش‌ سرخ‌ شده‌ بود، این‌قدر که‌ بچه‌هالپ‌هاش‌ را برداشته‌ بودند برای‌ تبرک‌! باید با فوت‌ و فن‌ برای‌سخن‌رانی‌ می‌آوردیم‌ و می‌بردیمش‌.

 ـ خب‌، حالا قِصر در رفت‌؟ یواشکی‌ آوردنش‌؟ وقتی‌ خواست‌ بره‌ چی‌؟بین‌ بچه‌ها نشسته‌ بودم‌ و می‌شنیدم‌ چی‌ پچ‌پچ‌ می‌کنند. داشتند خط‌ّ و نشان‌ می‌کشیدند. حاجی‌ را یواشکی‌ آورده‌ بودیم‌ و توی‌ چادرقایمش‌ کرده‌ بودیم‌. بعد که‌ همه‌ جمع‌ شدند، حاجی‌ برای‌ سخن‌رانی‌آمد. بچه‌ها خیلی‌ دل‌خور شده‌ بودند. سریع‌ سوار ماشین‌ کردیمش‌. تا چندصدمتر، ده‌، بیست‌ نفری‌ به‌ماشین‌ آویزان‌ بودند. آخر مجبور شدیم‌ بایستیم‌ و حاجی‌ بیاید پایین‌.

***********************

بچه‌ها کسل‌ بودند و بی‌حوصله‌. حاجی‌ سر در گوش‌ یکی‌ برده‌ بود وزیرچشمی‌ بقیه‌ را می‌پایید. انگار شیطنتش‌ گل‌ کرده‌ بود. عراقی‌ آمد تُو و حاجی‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دویدند دور آن‌ها. حاجی‌عراقی‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ کنار. آن‌ها هم‌ انگار دلشان‌می‌خواست‌ عقده‌هاشان‌ را سر یک‌ نفر خالی‌ کنند، ریختند سر عراقی‌و شروع‌ کردند به‌ مشت‌ و لگد زدن‌ به‌ او. حاجی‌ هم‌ هیچی‌ نمی‌گفت‌.فقط‌ نگاه‌ می‌کرد. یکی‌ رفت‌ تفنگش‌ را آورد و گذاشت‌ کنار سر عراقی‌.عراقی‌ رنگش‌ پرید و زبان‌ باز کرد که‌ «بابا، نکُشید! من‌ از خودتونم‌.» وشروع‌ کرد تندتند، لباس‌هایی‌ را که‌ کِش‌ رفته‌ بود کندن‌ و غر زدن‌ که‌«حاجی‌جون‌، تو هم‌ با این‌ نقشه‌هات‌. نزدیک‌ بود ما رو به‌ کشتن‌ بدی‌.حالا شبیه‌ عراقی‌هاییم‌ دلیل‌ نمی‌شه‌ که‌...»بچه‌ها می‌خندیدند. حاجی‌ هم‌ می‌خندید.

***********************

ساعت‌ یک‌ و دو نصفه‌شب‌ بود. صدای‌ شُرشُر آب‌ می‌آمد. توی‌تاریکی‌ نفهمیدم‌ کی‌ است‌. یکی‌ پای‌ تانکر نشسته‌ بود و یواش‌، طوری‌که‌ کسی‌ بیدار نشود، ظرف‌ها را می‌شست‌. جلوتر رفتم‌. حاجی‌ بود.

***********************

سر تا پاش‌ خاکی‌ بود. چشم‌هاش‌ سرخ‌ شده‌ بود؛ از سوز سرما. دو ماه‌ بود ندیده‌ بودمش‌. ـ حداقل‌ یه‌ دوش‌ بگیر، یه‌ غذایی‌ بخور. بعد نماز بخون‌.سر سجاده‌ ایستاد. آستین‌هاش‌ را پایین‌ کشید و گفت‌ «من‌ با عجله‌اومده‌م‌ که‌ نماز اول‌ وقتم‌ از دست‌ نره‌.»کنارش‌ ایستادم‌. حس‌ می‌کردم‌ هر آن‌ ممکن‌ است‌ بیفتد زمین‌. شایداین‌جوری‌ می‌توانستم‌ نگهش‌ دارم‌.

***********************

قلاجه‌ بود و سرمای‌ استخوان‌سوزش‌. اورکت‌ها را آوردیم‌ و بین‌ بچه‌هاقسمت‌ کردیم‌. نگرفت‌. گفت‌: «همه‌ بپوشن‌. اگه‌ موند، من‌ هم‌ می‌پوشم‌.» تا آن‌جا بودیم‌، می‌لرزید از سرما.

***********************

تا دو، سه‌ی‌ نصفه‌ شب‌ هی‌ وضو می‌گرفت‌ و می‌آمد سراغ‌ نقشه‌ها و به‌دقت‌ وارسیشان‌ می‌کرد. یک‌وقت‌ می‌دیدی‌ همان‌جا روی‌ نقشه‌هاافتاده‌ و خوابش‌ برده‌. خودش‌ می‌گفت‌ «من‌ کیلومتری‌ می‌خوابم‌.»واقعاً همین‌طور بود. فقط‌ وقتی‌ راحت‌ می‌خوابید که‌ توی‌ جاده‌ باماشین‌ می‌رفتیم‌. عملیات‌ خیبر، وقتی‌ کار ضروری‌ داشتند، رو دست‌ نگهش‌ می‌داشتند. تا رهاش‌ می‌کردند، بی‌هوش‌ می‌شد.این‌قدر که‌ بی‌خوابی‌ کشیده‌ بود.

***********************

نمی‌گذاشت‌ ساکش‌ را ببندم‌. مراعات‌ می‌کرد. بالاخره‌ یک‌ بار بستم‌.دعا گذاشتم‌ توی‌ ساکش‌. یک‌ بسته تخمه‌ که‌ بعد شهادتش‌ باز نشده‌،با ساک‌ برایم‌ آوردند. یک‌ جفت‌ جوراب‌ هم‌ گذاشتم‌. ازشان‌ خوشش‌آمد.گفتم‌ «می‌خوای‌ دو، سه‌ جفت‌ دیگه‌ برات‌ بخرم‌؟»گفت‌ «بذار این‌ها پاره‌ بشن‌، بعد.»همان‌ جوراب‌ها پاش‌ بود، وقتی‌ جنازه‌اش‌ برگشت‌.

***********************

از موتور پریدیم‌ پایین‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتیم‌ که‌ له‌ نشود.بادگیر آبی‌ و شلوار پلنگی‌ پوشیده‌ بود. جثه‌ی‌ ریزی‌ داشت‌، ولی‌مشخص‌ نبود کی‌ است‌. صورتش‌ رفته‌ بود. قرارگاه‌ وضعیت‌ عادی‌ نداشت‌. آدم‌ دلش‌ شور می‌افتاد. چادر سفیدوسط‌ِ سنگر را زدم‌ کنار. حاجی‌ آن‌جا هم‌ نبود. یکی‌ از بچه‌ها من‌ راکشید طرف‌ خودش‌ و یواشکی‌ گفت‌ "از حاجی‌ خبر داری‌؟ می‌گن‌شهید شده‌."نه‌! امکان‌ نداشت‌. خودم‌ یک‌ ساعت‌ پیش‌ باهاش‌ حرف‌ زده‌ بودم‌.یک‌دفعه‌ برق‌ از چشمم‌ پرید. به‌ پناهنده‌ نگاه‌ کردم‌. پریدیم‌ پشت‌موتور که‌ راه‌ آمده‌ را برگردیم‌.جنازه‌ نبود. ولی‌ ردّ خون‌ِ تازه‌ تا یک‌ جایی‌ روی‌ زمین‌ کشیده‌ شده‌ بود.گفتند "بروید معراج‌، شاید نشانی‌ پیدا کردید." بادگیر آبی‌ و شلوار پلنگی‌. زیپ‌ بادگیر را باز کردم‌؛ عرق‌گیر قهوه‌ای‌ وچراغ‌ قوه‌. قبل‌ از عملیات‌ دیده‌ بودم‌ مسئول‌ تدارکات‌ آن‌ها را داد به‌حاجی‌. دیگر هیچ‌ شکی‌ نداشتم‌.هوا سنگین‌ بود. هیچ‌کس‌ خودش‌ نبود. حاجی‌ پشت‌ آمبولانس‌ بود وفرمان‌ده‌ها و بسیجی‌ها دنبال‌ او. حیفم‌ آمد دوکوهه‌ برای‌ بار آخر،حاجی‌ را نبیند. ساختمان‌ها قد کشیده‌ بودند به‌ احترام‌ او. وقتی‌برمی‌گشتیم‌، هرچه‌ دورتر می‌شدیم‌، می‌دیدم‌ کوتاه ‌تر می‌شوند. انگارآن‌ها هم‌ تاب‌ نمی‌آورند.




........................................................................................















موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۱۲/۲۴
خادم الشهداء

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

مقتدر مظلوم :: نوای وبلاگ

دریافت کد