شهیدی که در روز تاج گذاری امام زمان شهید شد
جمعه, ۱۹ آذر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۳ ق.ظ
روایت زندگی شهیدی که آیت الله بهجت پیش بینی شهادتش را در روز تاج گذاری امام زمان (عج) کرده بود و طبق همین پیش بینی، عبدالمهدی آسمانی شد.
واسطه ازدواج شهید عبدالمهدی کاظمی و همسرش مرضیه بدیهی، شهید سید مجتبی علمدار بود.
هر دو به این شهید متوسل می شوند تا همسری متدین نصیبشان شود و طی یک رویای صادقه، شهید علمدار، عبدالمهدی را به همسرش معرفی می کند. به این ترتیب ازدواج خوبان شکل می گیرد و 9 سال ادامه می یابد. یک زندگی شیرین که با شهادت عبدالمهدی در سوریه در تاریخ 29 دی ماه 94، به سرنوشتی زیباتر ختم می شود. حالا که کمتر از یک سال از شهادت عبدالمهدی می گذرد، باهمسرش مرضیه بدیهی هم کلام شدیم تا هرچه بیشتر از این شهید مدافع حرم بدانیم. شهیدی که آیت الله بهجت پیش بینی شهادتش را در روز تاج گذاری امام زمان (عج) کرده بود و طبق همین پیش بینی، عبدالمهدی آسمانی شد.
.
گویا واسطه ازدواج شما شهید علمدار بود، این وصلت چطور اتفاق افتاد؟
سوم دبیرستان بودم و به واسطه علاقه ای که به شهید سید مجتبی علمدار داشتم، در خصوص زندگی ایشان مطالعه می کردم. این مطالعات به شکل کلی من را با شهدا، آرمان ها و اعتقاداتشان بیش از پیش آشنا می کرد. حب به شهید علمدار و زندگی اش موجی در دلم ایجاد و ایمانم را تقویت کرد. شهید علمدار سید بود و علاقه عجیبی به مادرش حضرت فاطمه زهرا (س) داشت. عاشق اباعبدالله الحسین (ع) و شهادت بود. یاد دارم در بخش هایی از خاطراتش خوانده بودم که یک روز وقتی فرزندشان تب شدید داشت، سید مجتبی دست روی سر بچه می کشد و شفا پیدا می کند. شهید علمدار گفته بود به همه مردم بگویید اگر حاجتی دارید، در خانه شهدا را زیاد بزنید. وقتی این مطلب را شنیدم به شهید سید مجتبی علمدار گفتم حالا که این را می گویید، می خواهم دعا کنم خدا یک مردی را قسمت من کند که از سربازان امام زمان (عج) و از اولیا باشد. حاجتی که با عنایت شهید علمدار ادا شد و با دیدن خواب ایشان، باهمسرم که بعدها در زمره شهدا قرار گرفت، آشنا شدم.
مگر در خواب چه دیدید که تصمیم گرفتید شریک زندگی تان را به وسیله آن انتخاب کنید؟
یک شب خواب شهید سید مجتبی علمدار را دیدم که از داخل کوچه ای به سمت من می آمد و یک جوانی همراهشان بود. شهید علمدار لبخندی زد و به من گفت امام حسین (ع) حاجت شما را داده است و این جوان هفته دیگر به خواستگاری تان می آید. نذرتان را ادا کنید. وقتی از خواب بیدار شدم زیاد به خوابم اعتماد نکردم. با خودم گفتم من خواهر بزرگ تر دارم و غیرممکن است که پدرم اجازه بدهد من هفته دیگر ازدواج کنم. غافل از اینکه اگر شهدا بخواهند شدنی خواهد بود. فردا شب سید مجتبی به خواب مادرم آمده و در خواب به مادرم گفته بود. جوانی هفته دیگر به خواستگاری دخترتان می آید. مادرم در خواب گفته بود نمی شود، من دختر بزرگ تر دارم پدرشان اجازه نمی دهند. شهید علمدار گفته بود که ما این کارها را آسان می کنیم. خواستگاری درست هفته بعد انجام شد. طبق حدسی که زده بودم پدرم مقاومت کرد اما وقتی همسرم در جلسه خواستگاری شروع به صحبت کرد، پدرم دیگر حرفی نزد و موافقت کرد و شب خواستگاری قباله من را گرفت. پدر بدون هیچ تحقیقی رضایت داد و درنهایت در دو روز این وصلت جور شد و به عقد یکدیگر درآمدیم.
وقتی برای اولین بار همسرتان را دیدید، آن هم بعد از خوابی که دیده بودید، واکنشتان چه بود؟ در اولین ملاقاتتان چه صحبت هایی ردوبدل شد؟
همان شب خواستگاری قرار شد با عبدالمهدی صحبت کنم. وقتی چشمم به ایشان افتاد تعجب کردم و حتی ترسیدم! طوری که یادم رفت سلام بدهم. یاد خوابم افتادم. او همان جوانی بود که شهید علمدار در خواب به من نشان داده بود. وقتی با آن حال نشستم، ایشان پرسید اتفاقی افتاده است؟ گفتم شما را در خواب همراه شهید علمدار دیده ام. خواب را که تعریف کردم عبدالمهدی شروع کرد به گریه کردن. گفتم چرا گریه می کنید؟ در کمال تعجب او هم از توسل خودش به شهید علمدار برای پیدا کردن همسری مومن و متدین برایم گفت.
همسرم تعریف کرد: من و تعدادی از برادران بسیجی باهم به ساری رفته بودیم. علاقه زیادم به شهید علمدار بهانه ای شد تا سرمزار ایشان برویم. با بچه ها قرار گذاشتیم سری هم به منزل شهید علمدار بزنیم. رفتیم و وقتی به سر کوچه شهید رسیدیم متوجه شدیم که خانواده شهید علمدار کوچه را آب و جارو کرده اند و اسفند دود داده اند و منتظر آمدن مهمان هستند. تعدادی از بچه ها گفتند که برگردیم انگار منتظر آمدن مسافر کربلا هستند، اما من مخالفت کردم و گفتم ما که تا اینجا آمده ایم خب برویم و برای 10 دقیقه هم که شده مادر شهید را زیارت کنیم. رفته بودند و سراغ مادر شهید علمدار را گرفته و خواسته بودند تا 10 دقیقه ای مهمان خانه شوند.
مادر شهید علمدار با دیدن بچه ها و همسرم گریه کرده و گفته بود من سه روز پیش با بچه ها و عروس ها بلیت گرفتیم تا به مشهد برویم. سید مجتبی به خواب من آمد و گفت که از راه دور مهمان دارم. به مسافرت نروید. عده ای می خواهند به منزل ما بیایند. مادر شهید استقبال گرمی از همسرم و دوستانش کرده بود. با گریه گفته بود شماها خیلی برایمان عزیزید. شما مهمان های سید مجتبی هستید. در همان جلسه خواستگاری و بعد از آن همسرم خیلی از معجزه های این شهید برایم تعریف کرد. می گفت مادر شهید برایمان خاطره ای از فرزند شهیدش روایت کرد. مادر شهید علمدار گفته بود: من از سید مجتبی گله کردم که روز مادر است تو هم به من یک تبریکی بگو یک علامتی، چیزی که من هم دل خوش باشم به این روز. سید مجتبی در خواب مادرش گفته بود مادر جان! من همیشه در کنارت هستم و بعد دست مادر را بوسیده و یک انگشتری به دست مادرگذاشته بود. وقتی مادر از خواب بیدار شده بود انگشتر اهدایی شهید علمدار به مناسبت روز مادر در دستش بود. مادر شهید انگشتری را به همسرم نشان داده بود و همان جا هم ایشان از شهید علمدار همسری خوب می خواهند و کمی بعد هم به خواستگاری من می آیند.
زمان ازدواج، شغل همسرتان چه بود؟
همسرم آن زمان درس طلبگی می خواند و می گفت: من طلبه هستم و مالی از دنیا ندارم. دارایی ام همین کاپشنی است که پوشیده ام. نباید از من توقع زیاد داشته باشید. من این طوری هستم اگر می توانید قبول کنید. می دانم که ارزش شما بیش از این حرف ها است. ان شاءالله بعدها اگر توانستم جبران می کنم. الآن من درس می خوانم و حقوقی ندارم. دوست دارم همسرم ساده زیست باشد. اگر قرار است نان خالی یا غذای خوب هم بخوریم باید بادل خوش باشد. زندگی بالا و پایین دارد، تلخی هست، سختی هست. همسرم به احترام نسبت به پدر و مادر بسیار تأکید می کرد. برای خودم من هم ایمان و تقوا مهم بود. دوست داشتم مرد زندگی ام مومن و استاد اخلاق من باشد. آن قدر همسرم ازلحاظ ایمان و اخلاق در درجه بالا باشد که بتواند من را رشد دهد. واقعاً هم عبدالمهدی در مدت زندگی برای من مثل استاد اخلاق بود. امروز که می بینم عبدالمهدی در کنارم نیست گویی از بهشت بیرون آمده باشم. من هر چه دارم را مدیون و مرهون شهیدم می دانم.
در زندگی پیش آمده بود حرفی از شهادت پیش بکشد؟
اتفاقاً عبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی. همسرم به محضرآیت الله بهجت شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟! همسرم گفته بود طلبه هستم. ایشان فرموده بودند: باید به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن. اسمتان را یا عبدالصالح یا عبدالمهدی بگذارید. آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در تاج گذاری امام زمان (عج) به شهادت خواهید رسید. شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع می کنید. وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد. باهم رفتیم گلستان شهدا و سرمزار شهید جلال افشار گفت می خواهم یک مسئله ای را با شما در میان بگذارم که تازنده ام برای کسی بازگو نکنید بین خودم، خودت و خدا بماند. عبدالمهدی گفت شما در جوانی من را از دست می دهید. من شهید می شوم. گفتم با چه سندی این حرف را می زنید. گفت که من خواب دیدم و رفتم پیش آیت الله بهجت و باقی ماجرا را برایم تعریف کرد. من خودم را این گونه دلداری می دادم که ان شاءالله امام زمان (عج) ظهور می کند. ایشان در رکاب امام زمان (عج) خواهند بود. امروز که جنگی نیست که شهادتی باشد. این حرف ها را با خود مرور می کردم تا اینکه عبدالمهدی کاظمی بالباس سبز سپاه به جمع مدافعان حرم پیوست.
پس عاشق شهدا و شهادت بود؟
بله هر جا می نشست از شهدا می گفت. پیش مادرش که می رفت از شهدا تعریف می کرد و می گفت کاش همه باحالت شهدا به دیدار خدا برویم. می گفت مادر دعا کن من شهید شوم وقتی شهید شوم رویتان پیش حضرت زهرا (س) سفید می شود. مادرش می گفت هر شب از شهادت می گویی، اما عبدالمهدی می گفت یک مادر شهید بعد از سال ها انتظار آمدن فرزندش، دل خوشی اش تنها به یک تکه استخوان است. وقتی استخوان شهیدش را می آورند چقدر خوشحال می شود و می گوید این هدیه من به اسلام است و ناقابل است. شما هم باید این طور باشید.
چطور تصمیم گرفت مدافع حرم شود؟
یک بار از سرکارش آمد و گفت می خواهم با شما صحبت کنم، کارهایت را انجام بده برویم قم. گفتم خب همین جا بگو. گفت نه برویم بعد می گویم. رفتیم قم و به قبرستان شیخ ها رفتیم. خیلی گریه کرد. بر مزار آیت الله ملکی تبریزی استاد امام خمینی از مقام ایشان و حضرت امام گفت. بعد گفت خدا دست یتیم ها را می گیرد و مقام می دهد. حضرت محمد (ص) یتیم بود. امام خمینی یتیم بود. این هایی که به جایی رسیدند یتیم بودند که خدا دستشان را گرفت. داشت من را آماده می کرد که اگر بچه هایتیم شدند فکر بدی نکنم و غصه نخورم. بعد در مورد دنیا و آخرت صحبت کرد که نباید به این دنیا دل بست و اگر عمر نوح هم داشته باشی باید بروی. آن هم با دست پر و توشه ان شاءالله. گفتم چرا این حرف ها را می زنی؟ عبدالمهدی در جواب از تکفیری ها گفت و از جسارت به حرم بی بی حضرت زینب (س). گفت من غیرتم قبول نمی کند بمانم و اتفاقی برای خانم بیفتد. من بی غیرت نیستم. می گفت احساس می کنم کربلا زنده شده است و باید در رکاب مولا بجنگیم من که کوفی نیستم.
عبدالمهدی وقتی سخنرانی رهبر را درباره شهدای مدافع حرم شنید، شیفته تر شد. خط ولایت فقیه وی را به دفاع از حرم و شهادت رساند. عبدالمهدی معتقد بود دوران قبل از ظهور امام زمان (عج) را اگر بخواهیم پشت سر بگذاریم اول باید توبه کنیم تا وارد مسیر اصلی شویم. مسیر اصلی نور و توسل به امامان و معصومین است. ایشان معتقد بودند امام خامنه ای نائب امام زمان (عج) هستند و اطاعت از ایشان واجب است. وقتی فهمیدم که می خواهد به دفاع از حرم برود. گفتم: فکر بچه ها را کردی که می خواهی بروی. من اجازه نمی دهم که بروی. در پاسخ گفت: روز قیامت می توانی در چشمان امام حسین (ع) نگاه بیندازی و بگویی که من نگذاشتم؟ دیگر حرفی برای گفتن نداشتم و سرم را پایین انداختم. عبدالمهدی گفت می خواهم مثل همسر زهیر باشی که همسرش را راهی میدان نبرد کرد. آن قدر در گوش زهیر خواند تا نام او هم در ردیف نام شهدای کربلا قرارگرفت. آنجا دیگر زبانم بسته شد. گفتم: «باشه» و گفت: «خود حضرت زینب (س) نگهدارتان باشد.»
چند بار اعزام شدند؟
عبدالمهدی یک بار اعزام شد. یک هفته قبل از اعزامش در مرخصی بود که خبر شهادت مسلم خیزاب را به ایشان دادند. گریه اش گرفت. اشک می ریخت و می گفت خوش به سعادتش. عاقبت به خیر شد. خدا من را هم عاقبت به خیر کند. خواب دوستش شهید خیزاب را دیده و خیزاب گفته بود: آن لحظه که تیرخورده بودم و داشتم جان می دادم امام حسین (ع) آمد و دست راستش را گذاشت روی قلبم. چون همسرم هنگام غسل و کفن شهید خیزاب در گوشش گفته بود دعا کن من هم شهید شوم، شهید خیزاب در خواب به همسرم گفته بود: عبدالمهدی شهادت خیلی شیرین بود. شربت شهادت را خوردم و همان جا که در گوشم گفتی و از من خواستی که به امام حسین (ع) بگویم شهید شوی، حضرت زهرا (س) برات شهادتت را امضا کرد. هرکسی می خواهد به شهادت برسد، حضرت زهرا پای شهادتش را امضا می کند. همسرم قبل از اربعین به سوریه رفت. ماه محرم بود. به من می گفت برو و در مراسم امام حسین (ع) شرکت کن که ایشان گره های کور را باز می کند. امام حسین (ع) خیلی باب الحوائج است. می گفت حدیث کسا بخوانید تا ما شهری را که در محاصره است آزاد کنیم. قبل از شهادتش هم با من تماس گرفت. صدایش گرفته بود و گفت: «از من راضی هستی؟» گفتم: «بله این چه حرفیه.» گفت: «از من راضی باش.» دعا کردم و گوشی را قطع کردم.
الهامی از شهادتش به شما شده بود؟
قبل از شهادتش خواب دیدم که رفتم حرم حضرت زینب (س). تمام ژس شهدا را در حرم چسبانده بودند. خانمی آنجا بود که روبند داشت. از آن خانم پرسیدم که این ها ژس های چه کسانی هستند؟ ایشان گفت: ژس شهدای کربلا. بعد هم گفت: این ها بسیار عزیز هستند. در میان ژس ها تصویر عبدالمهدی من هم بود. خیلی نگران شدم تا اینکه خبر شهادت را به من دادند. عبدالمهدی در شب تاج گذاری امام زمان (عج) همان طور که آیت الله بهجت فرموده بودند به شهادت رسید. 29 دی ماه سال 1394 بود. عبدالمهدی با اصابت موشک کورنت به آرزویش رسید.
پس آن طور که آیت الله بهجت وعده کرده بودند به شهادت رسید. بعد از شنیدن خبر شهادت هم سنگر و همراه زندگی تان چه کردید؟
وقتی خبر را شنیدم، بال بال می زدم که پیکرش را ببینم. آخر خیلی دلم برایش تنگ شده بود. گفتم عبدالمهدی به حاجتت رسیدی. بعد از شهادتش خواب دیدم که پشت سر امام زمان (عج) می رود و از اینکه در کنار امام حسین (ع) است، بسیار خوشحال بود. می گفت من زنده ام فکر نکنید که مرده ام هیچ وقت ناشکری نکنید. هر مشکلی داشتید من برایتان حل می کنم.
از شهید فرزندی هم دارید؟
من و عبدالمهدی 9 سال باهم زندگی کردیم. ریحانه هفت ساله و فاطمه دوساله یادگاری های شهیدم هستند. ریحانه خیلی وابسته به پدرش بود. خیلی با پدرش حرف می زد.
در مورد بچه ها چه سفارشی داشتند؟
همسرم می گفت دوست دارم ریحانه ولایتی بار بیاید. عبدالمهدی عاشق رهبری بود. هر زمان چهره ایشان را نگاه می کرد دست بر سینه می گذاشت و می گفت: «جان ناقابلی دارم، فدای رهبر عزیزم.»
سفارش کرد که می خواهم بچه ها را زینب وار بزرگ کنید. انشاء الله حجابشان زینبی باشد. رفتارشان زهرایی باشد. نمونه باشند. یک بار ریحانه تب کرد یک هفته تمام تب داشت. خوب نمی شد. به بیمارستان بردم و دارو دادم، تبش پایین نمی آمد. نگران بودم تشنج نکند. نمی دانستم چه کار کنم. عبدالمهدی قبل تر به من گفته بود که کمک خواستی به حضرت زهرا (س) متوسل شو و من را صدا کن. توسل کردم و زیارت عاشورا خواندم. سلام آخر را که دادم، به حضرت زهرا (س) گفتم امروز پنج شنبه است و من می دانم همه شهدا امروز در محضر ارباب جمع هستند. گفتم به عبدالمهدی بگویند اگر برای دخترش اتفاقی بیفتد نگوید که من نتوانستم از بچه اش نگهداری کنم. آن ها امانت هستند دست من. رفتم بالای سر ریحانه ناگهان بوی عطری در خانه پیچید. عطری که هرلحظه زیاد و زیادتر می شد. ناگهان من صدای عبدالمهدی را شنیدم. گفت همسرم بخواب من بالای سر ریحانه هستم. خوابیدم وقتی بلند شدم دیدم ریحانه تبش پایین آمده و از من آب می خواهد. حس کردم که عبدالمهدی در کنارم است. حسش می کردم. همه حرف هایم را با عبدالمهدی زدم. او به قولش عمل کرده بود. آمده بود تا کمکم کند، به حق فرموده اند که شهدا عند ربهم یرزقونند. بعد از آن شب تا مدت ها هرکسی وارد خانه می شد متوجه آن بوی خوش می شد. لباس ریحانه بوی این عطر را گرفته بود.
..................................................................................
۹۵/۰۹/۱۹