خاطراتی از شهید ستاری
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز میخونی
نماز:
یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد، گفتم «منصور جان، مگه جا قحطیه که میآی میایستی وسط بچهها نماز میخونی؟
خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مهر تو بگردم.»
تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن آشنا بشن.
مهر رو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها مینشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند.
همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او میخواندم.
اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
کلی تعریف کرد:
بعد از اینکه نامزد شدیم، رفت و آمد منصور از قبل هم کمتر شد. می آمد، سری می زد و می رفت.
حتی اجازه نداشتیم با هم بیرون برویم. می ماند همان دیدارهای کوتاه آخر هفته. پنج شنبه که از مدرسه می آمدم، دست به کار می شدم.
تا منصور برسد، خانه را برق می انداختم. حیاط را آب و جارو می کردم و چشمم به در می ماند تا او برسد.
غذا را مادرم می گذاشت. یک بار که منصور آمد، مادرم نبود. دلم می خواست یک چیز جدید و جالب برایش بپزم.
همین دیروز از رادیو طرز تهیه یک سوپ را شنیده بودم. همان را پختم. مزه ی سوپ به نظرم عجیب بود؛ فقط آب بود و برنج و سبزی.
هر چه فکر کردم، نفهمیدم چه کم دارد. بعد که مادرم آمد و غذا را توی قابلمه دید، گفت: «حمیده، چرا توی این غذا گوشت نریختی؟
این که هیچی نداره! منصور چیزی بهت نگفت؟» منصور نه تنها چیزی بهم نگفته بود، بلکه با اشتها خورده بود و کلی هم تعریف کرده بود.
حمید جان:
منصور بعد از ازدواج به من حمید می گفت.
این حمید جان و منصور جان گفتن های ما توی فامیل خیلی صدا کرده بود.
چند بار هم بهمان اعتراض شد که مثلا بهتر نیست شما توی جمع به هم خانم و آقا بگویید؟
ولی محبتی که با این صدا کردن توی دلمان ایجاد می شد، نمی گذاشت کوتاه بیاییم.
همانطور که او میخواست:
زندگی بعد از منصور باید ادامه پیدا می کرد. باید بچه ها را جایی می رساندم که با هم برنامه ریزی کرده بودیم.
باید روی پا می ایستادیم. درست همان طور که منصور دوست داشت. منصور در ظاهر از بین ما رفته بود، ولی انگار همه جا پیشمان بود.
من همه جا منصور را می دیدم. توی فکر من، منصور همیشه خانه بود و توی اتاق کارش.
گاه حتی وقتی بچه ها نبودند، یک سینی چای می ریختم و می رفتم اتاقش.
منصور سر بلند می کرد و با همان مهربانی و معصومی می گفت: «حمید، من شرمنده ام. شدم عین یه مهمون توی این خونه. می آم و می رم.
هیچ کمکی هم بهت نمی کنم.» کمی بعد، اشک هایم را پاک می کردم، چای یخ شده را تنهایی می خوردم و بیرون می آمدم.
قشنگترین لباس دنیا:
دعوت شده بودیم به یک عروسی. پارچه خریدیم و برش زدم که برای مراسم پیراهن بدوزم، امافرصت نمی شد بدوزمش.
شبی که عروسی بود، بی حوصله بودم. گفتم: «منصور، دیدی آخرش نرسیدم اون لباس رو بدوزم؟ دیگه نمی تونم عروسی برم.»
منصور گفت: «حالا برو اتاق رو ببین، شاید بتونی بری.» گفتم: «اذیت نکن. آخه چه جوری می شه بدون لباس رفت؟»
منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و کنار چرخ آویزان بود.
منصور را نگاه کردم که می خندید. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهمیدم کار خودش است. گفت: «نمی خوای امتحانش کنی؟»
با ناباوری پوشیدمش؛ کاملا اندازه بود. کار منصور عالی بود؛ خوش دوخت و مرتب.
با خوش حالی دویدم جلوی آینه. به نظرم قشنگ ترین لباس دنیا بود.
زیر لب سوت می زد:
وقتی خانه می آمد، خیلی خوش رو بود. با خودش شادی می آورد. زیر لب سوت می زد؛ یک آهنگ خاصی.
علامت آمدنش بود. با صدای بلند سلام می داد. بچه ها می دویدند جلو و سلام می کردند. منصور جواب آنها را داده نداده، سراغ من می آمد.
هیچ وقت نمی شد من اول سلام کنم. جواب سلامش را که می دادم، با دست می زد پشتم و می رفت دنبال کارش.
گاهی فکر می کردم بودنش خانه را گرم تر می کند، حتی اگر تمام مدت را از اتاق بیرون نیاید.
خدا پدرت را بیامرزد:
مدتها بود به علت مشکلات مادی ، از قسمت مربوطهام تقاضای وام کرده بودم ، ولی موفق به گرفتن آن نمیشدم .
یک روز تابستان ، داخل بدنه هواپیمای آموزشی « تی – 33 » ، مشغول کار بودم که تیمسار ستاری ، برای سرکشی به محل آمدند
من از داخل بدنة هواپیما بیرون آمدم . در حالی که عرق از سرو رویم میریخت ، سلام کردم .
تیمسار سلامم را به گرمی پاسخ دادند و پرسیدند :
آنجا خیلی گرم است ؟
در جواب گفتم :
تیمسار ! گرما که مهم نیست . این مشکلات است که پدرمان را در آورده است .
تیمسار گفتند :
چه مشکلی داری ؟
گفتم :
بچه دانشگاهی دارم و تقاضای وام کردهام ولی نمیدهند .
تیمسار بلافاصله رو کرد به سرهنگی که در کنارشان بود و گفت :
اسم ایشان را یادداشت کنید !
سپس رو به من کرد و گفت :
-فردا برو وامت را بگیر !
فردا صبح که به قسمت پرداخت وام مراجعه کردم ، در اسرع وقت وامم را پرداخت کردند . من که پس از آن همه دوندگی به این راحتی وامم را دریافت کرده بودم ، زیر لب گفتم :
خدا پدرت را بیامرزد.abrobad.netمنبع:
............................................................